یه جوره دیگه،یه جوره خوب



:))

بعد از دو سال دیگه دلم نمیخواد اینجا چیزی بنویسم . از حالت خصوصی بودن در اومده ، خیلیا اینجارو میخونن و ادرسشو میدونن به همین خاطر دستم برای نوشتن باز نیست ، البته از طرفی به طور وسواس گونه دقت میکنم که چه چیزی رو دارم نشر میدم و حاوی چه نوع انرژی ست و این مزید بر علتیست که موضوع یا نوشته ای کمتر جالب پیدا میکنم برای نوشتن . اکثر پست هایی که اینجا میذارم نظریات خودمه به علاوه ی مطالبی که خوانده ام و فکر میکنم اصلا به همین دلیل هست به آن صورت برای خواننده

:))

انگار هرچه سنم بیشتر شد معنی و مفهموم درد را بیشتر و بهتر متوجه شدم ، طوری که حالا برای زدن آمپول جیغ میزنم . انگار نه انگار من همان بچه کنجکاوی بودم که ماهی عید را تشریح میکردم یا از بچه های کلاس در آزمایشگاه خون میگرفتم ، به طرز فجیعی حساس شدم و هر صحنه ی جنگ و خون ریزی دلم را به هم می آورد :/ +مامان قرار بود بهم آمپول ویتامین بزنه طوری جیغ میزدم از ترس که بابام عصابش خورد شد و و بقیه ی خانواده هم به باد فحش گرفتنم

:))

اما سوالی که وجود داره ؛ چقدر طول میکشه تا به خود شکوفایی برسم. از مومات رسیدن به هدف ذکر شده نداشتن دغدغه ی نیاز های اولیه مثل خوراک، پوشاک، مسکن و نیاز جنسی است. و بعد از آن طبق هرم مزلو؛ امنیت ، عشق ، عزت نفس و در آخر خود شکوفایی،

:))

اینجا زیاد از داداشم نوشتم بعضی وقتا مستقیم بهش اشاره کردم و بعضی وقتام نه ، یجورایی اخلاق و رفتارش مثل خودمه ولی من همیشه فکر میکنم بهتر از منه و باهوش تره چون تو گیرو دار زندگی که برای جفتمون پیش اومد واکنشای متفاوتی نشون دادیم که این تفاوت مربوط به هوش هیجانی میشه . کمی خوش اخلاق تر از منه ولی به هر حال با هرکسی گرم نمیگیره و اگه نشناسیش به خودت میگی اه چه آدم نچسب و عُنقیه ! خب میدونی تو خونواده ای که پسر رو حلوا حلوا میکنن باید هم احساس غرور کنه برای

:))

این روز ها شدیدا در گیر کارهایم هستم و حتی وقت سر خاراندن ندارم. میدانی ‌؟راه های مختلفی برای پیچاندن احساس و هیجاناتمان وجود دارد ، ممکن است شکست عشقی برای هر آدمی اتفاق بیفتد ولی پاسخی که به این رویداد داده میشود یکی نیست ؛ یکی وقتی یادش می افتد چه اتفاقی افتاده و احساساتی میشود دست به دامن یخچال خانه شان میشود و دیگری ترجیح می دهد تا بخوابد ، خودش و دنیارا به فراموشی بسپارد ، یکی خودش را غرق در کار میکند و دیگری به اذیت و آزار اطرافیانش روی می آورد و

:))

برای شماهم پیش اومده که وقتی به حالت نیمه هوشیار هستید قبل از خواب تصاویر و رویا بسیار واضح ببینید ؟ امروز قبل از اینکه به خواب عمیق فرو بروم ذهنم در حال بازی با زمان بود ، آن را متوقف میکرد ، کش میداد یا نابودش میکرد . تصور اینکه انسان در بی زمانی سیر کند دیوانه کنند ست . چه میشود اگر زمان وجود نداشت .؟ من فقط در خواب چنین چیزی دیده ام :")

:))

فکر میکنم زمانیکه متولد شدم دقیقا همان چیزی بودم که الان میخواهم باشم ، دوره ی کودکی من از بهترین دوره های زندگیم بود ، وقتی به یاد میارم چه عظمتی پشت رفتار و گفتارم بوده تعجب میکنم . اهل پر حرفی یا اذیت و آزار اطرافیان نبودم و هروقت زمانش میرسید با جمله ای حق مطلب رو ادا میکردم ، اهل تملق و چاپلوسی نبودم ابداً. ذهنم مانند ذهن یک مرتاض کنترل شده و خالی از هرنوع فکر آزار دهنده به جرات میتوانم ادعا کنم خالی از مکر و حیله بود

:))

یه مطلب کوتاهی رو خدمتتون بگم و برم ؛ هروقت و زمان که ارتعاش شما خیلی بالا باشه نیرو های منفی و ضعیف به سمت شما جذب میشن و هجوم میارن . خیلی مراقب خودتون باشید و اجازه ندید اتفاقاتی که میفته روی شما تاثیر بذاره ، همیشه خودتونو توی یک حفاظ از جنس نور تصور کنین ، اینطوری شما از خودتون در برابر نیرو های بد محافظت میکنید. اتفاقات ریز و درشتی که باعث میشن از کوره در بری، افسرده بشی یا احساس کنی خودتو دوست نداری ، هرکدوم یک نوع هشداری هستن که میگن باید بیشتر

:))

بزرگترین درسی که آدم میتواند از زندگیش بگیرد اینست؛ به چیزی تعلق خاطر نداشته باشد ، درک کند که همه افراد و اشیا نا پایدارند ، وابستگی جاده خاکی ست که باید از آن پرهیز کند . هر زمان به این رها شدگی و آزادی رسیدی یعنی بزرگترین درست رو یاد گرفتی :).

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

●▬▬▬▬๑۩ دختر پاییز ۩๑▬▬▬▬▬● Computer Supply Store لک موزیک - دانلود آهنگ لکی ژرف ایده زمان Teresa شخصی پولدارشدن To-Learn بزرگترین مرجع موسیقی آهنگهای الکترونیک هیپ هاپ و راک قصه های شهر اصفهان